راست کردن. درست کردن. درست آوردن. بسر و سامان رساندن. بصلاح رسانیدن. مقابل ناراست آوردن: گفت یک معالجت دیگر مانده است به اقبال امیرالمؤمنین بکنم اگرچه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد. (چهارمقاله). خدا کار ترا راست آرد، سر و سامان دهد، بر مراد دارد، متناسب آوردن. جور آوردن. زیبای قد ساختن: شاعر آن درزی است دانا کو باندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. تمشیت، راست آوردن کارها
راست کردن. درست کردن. درست آوردن. بسر و سامان رساندن. بصلاح رسانیدن. مقابل ناراست آوردن: گفت یک معالجت دیگر مانده است به اقبال امیرالمؤمنین بکنم اگرچه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد. (چهارمقاله). خدا کار ترا راست آرد، سر و سامان دهد، بر مراد دارد، متناسب آوردن. جور آوردن. زیبای قد ساختن: شاعر آن درزی است دانا کو باندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. تمشیت، راست آوردن کارها
سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مِثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درَد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
حمله کردن. هجوم کردن: ثنیان، موضعی که در آنجا غمّان و تغلب و ذبیان و غیرهم بر بنی عذره تاخت آوردند و ظفر نصیب بنی عذره گردید. (منتهی الارب) ، مؤاخذه و عتاب سخت کردن، چنانکه تاخت آوردن به کسی بمعنی سخت اعتراض کردن و ایراد کردن به اوست. رجوع به تاخت و تاختن شود
حمله کردن. هجوم کردن: ثُنیان، موضعی که در آنجا غمّان و تغلب و ذبیان و غیرهم بر بنی عذره تاخت آوردند و ظفر نصیب بنی عذره گردید. (منتهی الارب) ، مؤاخذه و عتاب سخت کردن، چنانکه تاخت آوردن به کسی بمعنی سخت اعتراض کردن و ایراد کردن به اوست. رجوع به تاخت و تاختن شود
اقامت کردن. ساکن شدن. مقیم گشتن: یکی دیر خارا به دست آورم در آن دیر تنها نشست آورم. نظامی. مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید در وی نشست آورم. نظامی. ، ماندن. توقف کردن: چون به از این مایه به دست آوری به بود اینجا که نشست آوری. نظامی. ، داخل شدن. راه یافتن. جای گرفتن: چو در بزم شاهی نشست آوری به ار یار خندان به دست آوری. نظامی. به قدس آوریدم چو آدم نشست زدم نیز در حلقۀ کعبه دست. نظامی. ، جلوس کردن. برشدن. برآمدن بر تخت: همه ملک ایران به دست آورد به تخت کیان بر نشست آورد. نظامی
اقامت کردن. ساکن شدن. مقیم گشتن: یکی دیر خارا به دست آورم در آن دیر تنها نشست آورم. نظامی. مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید در وی نشست آورم. نظامی. ، ماندن. توقف کردن: چون به از این مایه به دست آوری به بود اینجا که نشست آوری. نظامی. ، داخل شدن. راه یافتن. جای گرفتن: چو در بزم شاهی نشست آوری به ار یار خندان به دست آوری. نظامی. به قدس آوریدم چو آدم نشست زدم نیز در حلقۀ کعبه دست. نظامی. ، جلوس کردن. برشدن. برآمدن بر تخت: همه ملک ایران به دست آورد به تخت کیان بر نشست آورد. نظامی
درست انگاشتن، راست حساب کردن. راست داشتن. راست پنداشتن، حقیقت و صدق بکار داشتن: خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی در او معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کژ پیش او نشاید برد. اوحدی
درست انگاشتن، راست حساب کردن. راست داشتن. راست پنداشتن، حقیقت و صدق بکار داشتن: خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی در او معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کژ پیش او نشاید برد. اوحدی
مغلوب ساختن. چیره گشتن. شکست دادن: که شاید به رستم شکست آورد سر نامدارش به دست آورد. فردوسی. گر این دستگه را به دست آوریم بر اقلیم عالم شکست آوریم. نظامی. گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان بر شکست آورد. نظامی. به گرگی ز گرگان توانیم رست که بر جهل جز جهل نارد شکست. نظامی. ، قرین خفت و خواری ساختن. سرشکسته و شرمسارکردن: شبستان ما گر به دست آورد بر این نامداران شکست آورد. فردوسی. - شکست آوردن (اندرآوردن) به کار کسی، کار او را از رونق انداختن. وی را زبون وناتوان کردن: بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. فردوسی. منی چون بپیوست با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار. فردوسی. ، بیرونق ساختن. از ارزش انداختن. بی ارج و بی ارزش کردن. بی اعتبار ساختن. بی رونق کردن. - شکست آوردن در عهد، شکستن پیمان. نقض عهد و پیمان. (از یادداشت مؤلف) : چو من دست بهرام گیرم بدست وزآن پس به عهد اندر آرم شکست. فردوسی. نیارد شکست اندرین عهدمن نکوشد که حنظل کند شهد من. فردوسی. که هر کس که بوده ست یزدان پرست نیاورد در عهد شاهان شکست. فردوسی. - به دین شکست آوردن، از رونق انداختن آن. از اعتبار و اهمیت آن کاستن: که هر کس که آرد بدین دین شکست دلش تاب گیرد شود بت پرست. فردوسی
مغلوب ساختن. چیره گشتن. شکست دادن: که شاید به رستم شکست آورد سر نامدارش به دست آورد. فردوسی. گر این دستگه را به دست آوریم بر اقلیم عالم شکست آوریم. نظامی. گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان بر شکست آورد. نظامی. به گرگی ز گرگان توانیم رست که بر جهل جز جهل نارد شکست. نظامی. ، قرین خفت و خواری ساختن. سرشکسته و شرمسارکردن: شبستان ما گر به دست آورد بر این نامداران شکست آورد. فردوسی. - شکست آوردن (اندرآوردن) به کار کسی، کار او را از رونق انداختن. وی را زبون وناتوان کردن: بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. فردوسی. منی چون بپیوست با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار. فردوسی. ، بیرونق ساختن. از ارزش انداختن. بی ارج و بی ارزش کردن. بی اعتبار ساختن. بی رونق کردن. - شکست آوردن در عهد، شکستن پیمان. نقض عهد و پیمان. (از یادداشت مؤلف) : چو من دست بهرام گیرم بدست وزآن پس به عهد اندر آرم شکست. فردوسی. نیارد شکست اندرین عهدمن نکوشد که حنظل کند شهد من. فردوسی. که هر کس که بوده ست یزدان پرست نیاورد در عهد شاهان شکست. فردوسی. - به دین شکست آوردن، از رونق انداختن آن. از اعتبار و اهمیت آن کاستن: که هر کس که آرد بدین دین شکست دلش تاب گیرد شود بت پرست. فردوسی
یا رحمت آوردن بر کسی. ببخشودن. (کشاف زمخشری). رحمت آمدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی نمودن. شفقت ورزیدن: همی رحمت آرد به تو بر دلم نخواهم که جانت ز تن بگسلم. فردوسی. از ایشان بکشتند چندین سپاه کجا رحمت آورد گشتاسب شاه. فردوسی. خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هزار عقابین بزنند، من بر تو رحمت آوردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). ز بس کز دیدگانم اشک بارد به من بر سنگ و آهن رحمت آرد. نظامی. رحم خواهی رحم کن بر اشکبار رحم خواهی بر ضعیفان رحمت آر. مولوی. ... تشنه به چاهی برسید، قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند و جوان را پشیزی نبود، طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. (گلستان). یکی از وزرا بر زیردستان رحمت آوردی. (گلستان). عجب گر تو رحمت نیاری بر او که بگریست دشمن به زاری بر او. (بوستان). ای مدعی گر آنچه مرا شد ترا شود بر حال من ببخشی و رحمت بیاوری. سعدی. و رجوع به رحمت آمدن شود
یا رحمت آوردن بر کسی. ببخشودن. (کشاف زمخشری). رحمت آمدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی نمودن. شفقت ورزیدن: همی رحمت آرد به تو بر دلم نخواهم که جانت ز تن بگسلم. فردوسی. از ایشان بکشتند چندین سپاه کجا رحمت آورد گشتاسب شاه. فردوسی. خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هزار عقابین بزنند، من بر تو رحمت آوردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). ز بس کز دیدگانم اشک بارد به من بر سنگ و آهن رحمت آرد. نظامی. رحم خواهی رحم کن بر اشکبار رحم خواهی بر ضعیفان رحمت آر. مولوی. ... تشنه به چاهی برسید، قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند و جوان را پشیزی نبود، طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. (گلستان). یکی از وزرا بر زیردستان رحمت آوردی. (گلستان). عجب گر تو رحمت نیاری بر او که بگریست دشمن به زاری بر او. (بوستان). ای مدعی گر آنچه مرا شد ترا شود بر حال من ببخشی و رحمت بیاوری. سعدی. و رجوع به رحمت آمدن شود
مستقیم کردن (چیزی را) تقویم، درست انجام دادن:) صدق در لغت راست گفتن و راست کردن و عده باشد (اوصاف الاشراف 12)، ترمیم کردن:) بوبکر بفرمود تا راست کردند (باره شهر را (تاریخ سیستان 355)، هموار کردن (خاک زمین)، ژماره کردن کسی برای مباشرت او بلند کردن: مدتی بود تا که گای نداشت پسری راست کرد و جای نداشت (حدیقه 668)، حاضر کردن مهیا ساختن، مقابله کردن (کتاب و مانند آن)
مستقیم کردن (چیزی را) تقویم، درست انجام دادن:) صدق در لغت راست گفتن و راست کردن و عده باشد (اوصاف الاشراف 12)، ترمیم کردن:) بوبکر بفرمود تا راست کردند (باره شهر را (تاریخ سیستان 355)، هموار کردن (خاک زمین)، ژماره کردن کسی برای مباشرت او بلند کردن: مدتی بود تا که گای نداشت پسری راست کرد و جای نداشت (حدیقه 668)، حاضر کردن مهیا ساختن، مقابله کردن (کتاب و مانند آن)